من راز ذهن ساکت را می‌دانم، ولی ای کاش نمی‌دانستم

| ۱۵ شهریور، ۱۴۰۱
بدترین اتفاقات می‌تواند در زیباترین روزها بیفتد. بدترین اتفاق برای خانوادۀ من در یک روز تابستانی عالی رخ داد. دخترم را از کمپ سوار کرده بودیم و داشتیم تصمیم می‌گرفتیم که بهتر است برای ناهار به رستورانی ارزان برویم یا ساندویچی. یادم نیست کدام را انتخاب کردیم. چیزی که یادم است این است: پزشکان بارها و بارها مرا بیدار می‌کنند و سؤالاتی تکراری می‌پرسند. آن‌ها می‌گویند «تو تصادف کرده‌ای». هنا شنک، که همیشه به هوشش افتخار می‌کرد، از این می‌گوید که یک «اتفاق» چطور او را به فردی تبدیل کرد که به زحمت از پس امورات خودش برمی‌آید.
تگ‌ها:
دیدگاه‌ها (0)

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

×