پدر و مادرم اهل سفر نبودند. رستوران نمیرفتند. آخر هفتهها خبری از تفریح نبود. چیزی هم نمیخریدند. شاید تنها یک کار بود که مشتاقانه انجامش میدادند: پساندازکردن. آنها در بحران اقتصادی ۱۹۳۰ به دنیا آمده بودند و صرفهجویی جزئی از ذاتشان شده بود. همیشه بنجلترین اشیا را میخریدیم و ارزانترین نسخۀ هر چیزی نصیبمان میشد. والدینم شعر و موسیقی هم دوست نداشتند. حتی وقتی فهمیدند آکسفورد قبول شدم، چندان کیف نکردند، چون نمیدانستند آکسفورد کجاست. اما من از چیز دیگری رنج میکشیدم، اینکه نه خواهری داشتم و نه برادری: بچۀ لوسی بودم، یکهوتنها. |
|